به گزارش شهرآرانیوز، در ازدحام کلینیکهای ناباروری، پشت نوبتهای طولانی، زیر نگاههای سنگین اطرافیان و در دل ناامنیهای جسمی و روانی، زنانی هستند که هر روز بخشی از خود را جا میگذارند تا شاید بخشی دیگر، جایی در آینده جوانه بزند. این گزارش، روایت یکی از همین زنان است؛ زنی که از دل دردناکترین تجربههای ناباروری گذشت، در آستانه فروپاشی ایستاد و در نهایت، نه با معجزه درمان که با معجزه عشق مادر شد.
این روایت منتشر میشود تا هم برای زنانی که این مسیر را میروند، نوری بتاباند و هم برای مسئولانی که باید بدانند مادران فرزندپذیر چه بار سنگینی را به دوش میکشند؛ از تأمین شیر خشک تا رفتار تحقیرآمیز برخی کارکنان مراکز درمانی و بهداشتی. به قول فاطمهِ روایت ما: «ناباروری فقط درمان نیست؛ فرسایش است. فرسایش بدن، فرسایش روح و گاهی فرسایش امید.»
اولینبار وقتی متوجه شد مشکلی وجود دارد، هنوز امید زیادی داشت. دورههای درمان را مثل قدمهایی میدید که بالاخره او را به مقصد میرساند. اما همان قدمها، کمکم او را وارد تونلی کردند که نمیدانست بنبست دارد یا نه.
فاطمه از همان ابتدا نگاه متفاوتی به زندگی داشت. او میگوید: «من از ابتدا واقعیتش این بود که خیلی با داشتن بچه موافق نبودم. حتی زمانی که مجرد بودم، فکر میکردم یک بچه کافی است، بیشترش جز زحمت چیزی ندارد.».
اما زندگی مسیر دیگری برایش رقم زد. زمانی که ازدواج کرد، خبر بارداری جاریاش، تنها یک ماه پس از عقد، برایش شوکآور بود: «اون زمان خیلی برام عجیب بود و قابل پذیرش نبود که چطور اینقدر سریع باردار شده بود. یه جورایی تو ذهنم مسخره میکردم.»
پس از گذشت دو سال از ازدواج و با پیشنهاد خواهرش، فاطمه تصمیم گرفت برای بررسی سلامت قبل از بارداری اقدام کند: «رفتم زیر نظر دکتر و تو سونو اول گفتن تخمدانم ضعیفه و فولیکول کمی دارم. دکتر گفت مهم نیست، شش ماه صبر کردیم، ولی اتفاقی نیفتاد.»
پس از شش ماه، همسرش آزمایش داد و معلوم شد که شانس بارداری طبیعی کم است. مسیر درمان آغاز شد: «همسرم سریع رفت زیر نظر دکتر، عمل شد و دارو مصرف کردیم، اما باز هم نتیجهای نداشت.»
فاطمه در مسیر درمان با گزینههای مختلفی روبهرو شد، از جمله IVF و روش تحقیقاتی PRP تخمدان: «هزینهها بالا بود و شرایط همسرم هم مساعد نبود، بنابراین تصمیم گرفتیم بیخیال شویم. یک سال و نیم تا دو سال، رها کردیم و زندگیمان را ادامه دادیم، سعی کردیم جلو دیگران خیلی خودمان را خوشحال و مشغول نشان دهیم.»
او باز هم ناامید نشد و بدون اینکه به دیگران چیزی بگوید، انواع درمانها را امتحان کرد؛ از IUI، IVF، دارو، سونوگرافیهای مداوم، تزریق هورمون تا ویزیتهای تکراری و جراحی. اما هر بار پاسخ منفی بود. به قول فاطمه «درمان فقط درد نیست، بیرحمی سیستم هم هست.» بخشی از رنج او نه به خاطر داروها، بلکه به خاطر برخوردهای مراکز درمانی بود؛ پزشکانی که در اوج آسیبپذیری، سرد و بیرحم با بیمار حرف میزدند، کارکنانی که هر روز زنها را به چشم پرونده میدیدند نه به چشم انسان.
او در این مسیر بارها شرم، خشم، تنهایی و حتی سوگ را تجربه کرد. سوگی که هیچکس برایش مجلس ترحیم نمیگیرد، سوگ نداشتن فرزند. سوگ امیدهایی که هر ماه فرو میریخت. سوگ هویت زنانهای که گاهی گمان میکرد کمرنگ شده است. فشارهای روانی و اجتماعی این مسیر بسیار سنگین بود. فاطمه میگوید: «حرفهای بعضی افراد و حتی رفتار خانوادهها میتوانست روح و روان ما را خرد کند. یک بار برادر شوهرم جلوی من ترکیبی از عسل و گرمیجات خورد و گفت اینها رو باید به کسانی بدین که بچهشان نمیشود. خیلی بههم ریختم.»
یکی از دوستان فاطمه او را با زهرا، کسی که تجربه فرزندخواندگی داشت، آشنا کرد. در صحبت با زهرا آرامش را حس کرد. او شنونده بود و میفهمید مسیر چقدر سخت است.
تصمیم نهایی گرفته شد و در ۱۶آبان ۱۴۰۳، فاطمه و همسرش پرونده فرزندخواندگی را ثبت کردند. مسیر ثبتنام و معارفه با سرعت پیش رفت: «اصولا یک سال طول میکشد تا به این مرحله برسیم، اما ما خیلی سریع پیش رفتیم.»
اما قلب تپنده این گزارش روایت روزی است که مادری فاطمه در آغوشش شکل گرفت: «در دل جنگ دوازدهروزه ایران، وقتی هنوز هیچ صدای خندهای در خانهمان نبود، ۹ ماه میگذشت از زمانی که مسیر فرزندپذیری را آغاز کرده بودیم. آن روزها، هر انفجاری که در تهران میافتاد، ذهنم تنها به یک چیز میرفت: پسرم کجاست؟ اگر بمبی کنار او بیفتد، آیا کسی هست بغلش کند؟ در آن لحظهها بیشتر از هر وقت دیگری، حس میکردم او به آغوش نیاز دارد و من باید آن آغوش باشم. با خودم عهد کردم که اگر حتی وسط همین جنگ هم معرفیاش کنند، یک لحظه هم تعلل نکنم و دوم تیرماه ۱۴۰۴ رسید. زنگ زدند و گفتند بیایید برای معرفی. سریع زنگ زدم به همسرم. گفتم: "الان وقتشه… الان وقت دیدنه! "، اما هیچکداممان نمیدانستیم واقعا چطور باید با این لحظه روبهرو شویم. تمام بدنم یخ کرده بود، قلبم آهستهتر از همیشه میتپید. دستهایم میلرزید، قدمهایم سنگین شده بود و اضطرابی عجیب در من میدوید.
رسیدیم به شیرخوارگاه. رفتیم داخل؛ خانم محدث آنجا بود. نشستیم. پیش از ما خانوادهای دیگر داخل رفته بودند. وقت اذان ظهر بود از استرس طاقت نیاوردم، جلو رفتم و آرام پرسیدم: میشه بفرمایید بچهام چند وقتش هست؟ فقط نگاهی سرد و بیکلام دریافت کردم و برگشتم سر جایم.»
زمان نمیگذشت، دل تو دلش نبود، تا اینکه گفتند: «بروید بخش، وقت معارفه است.» راه رسیدن تا بخش، برایش طولانیترین مسیر زندگی بود. نه اینکه زیاد باشد، نه. اما پاهایش پیش نمیرفت و قلبش که روزی برای پسرش قرار بود بتپد، حالا خودش را بهسختی میکشید.
فاطمه این لحظات را با جزئیات بهیاد دارد: «وارد بخش شدیم. کفشها را درآوردیم، دستها را ضدعفونی کردیم، ماسک زدیم. به تابلوی اسامی بچهها خیره شدم؛ میخواستم اسم پسرم را پیدا کنم، تاریخ تولدش را بدانم، اما نمیدیدمش… شاید ذهنم قفل کرده بود. بعد خانم پرستاری آمد؛ قدبلند، لاغر، با پتوی چهارخانه صورتی. پتویی که در نگاه اول، اصلا نمیشد حس کرد که درونش یک زندگی نهفته است. پرستار پرسید: «مامان بچه کیه؟»
ترسیده بودم. نشستم و با خودم گفتم: «نکند دستم بلرزد؟ نکند بیفتد؟». دوستم گفت: «ایشون مادرشه.» پسرم را گذاشتند در آغوشم. پتوی صورتی را کنار زدم و دیدم یک فرشته کوچک، لطیف، ریزهمیزه، آنقدر نازک و آرام که باورم نمیشد فقط چهل روزه باشد. نه! باورم نمیشد اصلا این حجم از عشق در این پیکر کوچک جمع شده باشد. شروع کردم باهاش حرف زدن. آرام، مادرانه، عاشقانه؛ و او لبخندی شیرین زد و بعد در آغوشم خوابید. همانجا، عشق امانم نداد. گفتم: مامانی… ما دو تا اسم برایت در نظر گرفتیم. واکنش نشان داد و آرام گرفت. گفتم امیر شاهان و لبخند زد و اینگونه شد که اسمش را هم خودش انتخاب کرد و همانجا، در آن ثانیه ناب، من هم مامان شدم.»
دوستم عکس میگرفت. پرستار گفت: «فقط اگر مطمئن هستید عکس بگیرید.» دوستم گفت: «این عکس قطعیترین عکس دنیاست.»
پسر را به بغل پدرش دادند. اشک در چشمان پدر حلقه زده بود. آنها پسرشان را بغل گرفتند و همانجا، عشق در قاب عکس جاودانه شد: «و اینگونه بود که من هم مامان شدم، بهوقت ۳ تیر ۱۴۰۴. امید دارم روزی همه عاشقان، همه مادران، طعم این شیرینی را بچشند و گرمای وجود یک «فرزند خواستهشده» را در دل و جانشان حس کنند.»
مسیر پذیرش فرزندخوانده پر از لحظات پرتنش و اضطرابآور بود: «شبها با خودم فکر میکردم، بچه من الان کجاست؟ اگر مشکلی پیش بیاید، چه کسی آرامش و امنیتش را تأمین میکند؟»
حتی در روزهایی که وضعیت امنیتی کشور نگرانکننده بود، اضطراب او چند برابر میشد: «ایران به قطر موشک زده بود، استرس من صد برابر شد، اما به خودم قول داده بودم که اولین بچهای که به ما معرفی شود، تقدیر خداست و آن را بپذیریم.»
فاطمه درباره تجربه خود در مسیر فرزندخواندگی و ارتباط با دیگر والدین میگوید: «در گروه دورهمی مامانهای منتظر فرزند، وقتی وارد شدم، زدم زیر گریه. همه گفتند راحت باش، خودت باش، این مسیر را همه تجربه کردهاند.»
او همچنین درباره تفاوت تجربه فرزندخواندگی با بارداری طبیعی توضیح میدهد: «مرحله به مرحله شکل گرفتن فرزندم را در وجودم احساس میکردم، حتی بدون اینکه از بیرون نشانهای باشد. بعضیها میگفتند راحت بودی، چون باردار نشدی، ولی این مسیر سختتر از بسیاری تجربههای والدین است. ما در این مسیر سراغ روشهایی دیگر هم رفتیم، اما در انتها به این نتیجه رسیدیم که به قول یکی از دوستان به جای اینکه کودکی را به کره زمین اضافه کنیم، کودکی را به سرپرستی بگیریم.»
فرزندخواندگی به فاطمه درسهای بزرگی آموخت: «یاد گرفتم صبر کنم، واقعیتها را بپذیرم و اهمیت حقیقتگویی را بدانم. این کودک، فرزند من است، حتی اگر هویتش متفاوت باشد.»
او ادامه میدهد: «زمانی که امیر شاهان با واقعیت زندگیاش روبهرو شود، امیدوارم توان پذیرش داشته باشد. من هم قطعا همه تلاشم را خواهم کرد که در این مسیر همراه او باشم.»
مسیر فرهنگی و اجتماعی فرزندخواندگی هنوز چالشهای خود را دارد. فاطمه میگوید: «خیلی جای کار داریم تا جامعه بفهمد فرزندخواندگی یعنی عشق، مسئولیت و صبر. خیلی جای کار دارد که افراد بفهمند وقتی با یک خانوادهای که فرزندخوانده دارند، برخورد میکنند، چگونه حرف بزنند. درست است که ما سه نفر هستیم با سه ژنتیک متفاوت، اما یک خانواده پر از عشق هستیم، ما لطف و ثوابی در حق کودک نکردیم که او را به سرپرستی گرفتیم. این کودک است که در حق ما لطف داشته و زندگی ما را زیبا کرده است، ما هر دو به هم نیازمندیم. دامن من با آمدن امیرشاهان سبز شده است و نیازی به سبز شدن دوباره ندارم.»
گاهی رفتار یک کارمند بهداشت میتواند به خانوادههای فرزندخوانده آسیب بزند. او در این باره میگوید: «هر بار که فرزندم را به مرکز بهداشت میبرم، استرس دارم؛ نبود کد ملی و نگاه دیگران گاهی مثل ضربهای به قلبم است. حتی یک بار میخواستند فرزندم را اتباع ثبت کنند تا بتواند واکسن بزند، اتفاقی که باعث شد من یک روز تمام گریه کنم. برای خرید شیر خشک هم ما دردسر داریم و هر مرتبه باید به دنبال کلی راه باشیم تا بتوانیم یک شیر خشک بخریم. هنوز فرهنگ پذیرش خانوادههای فرزندخوانده جای کار دارد و امیدوارم رسانهها کمک کنند این مسیر برای مادران آینده آسانتر شود.»
در این مسیر، حمایت خانواده و دوستان نقش حیاتی داشت: «دوست من الهه، همیشه با من صحبت میکرد و به من کمک کرد که آسیبهای روانی مسیر را مدیریت کنم. زهرا هم با تجربهاش آرامش داد و راهنمایی کرد که چطور با حقیقت روبهرو شویم. شرکت در دورهمیهای خانوادههای فرزندپذیر هم باعث شد تا ما با چالشهای این مسیر کنار بیاییم و مدیریت کنیم. من حتی قصد دارم از این به بعد همراه فرزندم در این جمعها شرکت کنم، مثل امسال که در روز جهانی فرزندخواندگی شرکت کردیم. این باعث میشود او در آینده فکر نکند که در این مسیر تنها بودیم.»
فاطمه در پایان میگوید: «هیچوقت به خودم اجازه نمیدهم از کسی بپرسم چرا بچه ندارید یا چقدر میخواهید دو نفره بگردید. اینها سؤالات خصوصی هستند که میتوانند فرد را نابود کنند.»
او با نگاهی به آینده اضافه میکند: «مسیر ما هنوز طولانی است. باید فرهنگسازی شود، آموزش داده شود و همه بفهمند که فرزندخواندگی نیازمند صبر، عشق و شجاعت است».